بالی برای پرواز یا وصلهای برای سقوط
نویسنده: سپهر قنبری
زمان مطالعه:4 دقیقه

بالی برای پرواز یا وصلهای برای سقوط
سپهر قنبری
بالی برای پرواز یا وصلهای برای سقوط
نویسنده: سپهر قنبری
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
جاماندگی تنها یک واژه نیست؛ یک حالت است، یک محرک. چیزی که از راکدماندن بیزار است و آدم را به جلو هُل میدهد. آن هم بیتوجه به اینکه توی مسیر باشد یا لبهی پرتگاه!
وقتی نوشتن را تازه شروع کرده بودم طرحی به سرم زد. سلیم دیوانه همین که از فارابی[1] مرخص میشود میرود توی نخ کارکردن و حتی لهولوردهشدن زیر دست مراد و دارودستهاش. استقامتش که درست مثل دوندههای ماراتن شده بود را نمیشکند و باعث نمیشود که کولبریکردن شبانهاش را ندوزد به جمعکردن پیاله چایهای ناشتایی توی قهوهخانه.
جایی خواندم که ارسطو در مقولهای با نام «انسان بهمثابهی حیوان اجتماعی» تأکید داشت که انسان اگر از جامعه جا بماند، ناقص است. سلیم قصهی ما هم ترسش این بود که اگر با بقیه همراه نشود و کار نکند، مریضی دوباره عین غلوزنجیر میپیچد دور دستهایش و میاندازدش روی تخت تیمارستان. در داستان، خودش لو میدهد که وقتی بین خوابوبیداری بوده، شنیده که دو نفر لابهلای حرفهایشان گفتهاند که اگر «اینها» سرشان گرم کاروبار باشد، دیگر گذرشان به «اینجاها» نمیافتد. آخرش هم همین شنیدههای جسته گریخته کارش را میسازند.
واقعیت این است که تاریخ پر است از سلیمهایی که ترس از جاماندن طوری به جانشان افتاده که حتی ژنهایشان را هم دستکاری کرده تا نسلبهنسل تاب بخورد و بتازاند. از همان بادبانهایی که کشیده میشدند تا همین بادیهایی که پفشان میکنند. از نیزه و شمشیرهایی که برای کشتن تیز میشدند تا ساک و چمدانهایی که برای رفتن بسته میشوند، از همان عهد عتیق، تا همین دوران مدرن. خلاصه همگی را همین ترس از جاماندن است که وادار میکند تا توقف نکنند؛ تا دست بجنبانند، تا برسند.
قایق بادی اگر برای شما یادآور دریا و اقیانوس باشد، من را پرت میکند به سمت خانهی روستایی پدربزرگ در ارتفاع هزار و خوردهای متری از سطح دریا. آنهم دمدمهای پاییز. یعنی درست وقتی که باد میوزد تا تتمهی خرمنهای کاه، در ناوخرمان[2] جا نمانند. جایی که بیخبری چند روزهی پدربزرگ از بچههایش، هوره[3] شده بود و طوری در خانه پیچیده که تنها صدای زنگ گوشی بود که میتوانست قطعش کند. خاله در چند کلمه خیال همه را راحت کرد: «سلام. الان رسیدیم یونان! نگران ما نباشید. همهمان خوب و سلامتیم.» آسودگیای که در صدایش بود خبر از این میداد که رسیدن به ساحل یونان برایش نوید این بوده که دیگر جا نمانده است. همیشه از خودم میپرسم که چرا رسیدن به یونان، همیشه خیال ما ایرانیها را از اینکه جا نماندهایم راحت میکند؟ چرا همیشه برای اینکه ثابت کنیم رستم عجب اعجوبهای بوده، اساطیر روم و اسکاندیناوی را در قوارهاش نمیبینیم و او را آن اوایل با هرکول و این چند صباح با کریتوس مقایسه میکنیم؟
پس اینکه زور میزنم تا قصهی سلیم دیوانه را که یلخیطور توی کلهام افتاده ربط بدهم به ارسطو و یونان و فلسفه، عملی ناخودآگاه است. یعنی به صورت کاملاً ندانسته و غیرارادی، طرح نصفهنیمهام را گرفتهام جلوی اندیشههای معلم اول تا به نوعی ثابت کنم که کداممان بهتر و سلیستر بیانش کردهایم. عملی که ریشه نه در کودکی خودم، بلکه پدرم و قبلتر، پدربزرگم و همینطوری پشت به پشت در کودکی نیاکانم دارد.
سالها بعد چند نفری که میشناختمشان، از راه بلاروس هوای فرنگ کردند. اما در مسیر دو سه بار به دلیل نابلدبودن گم و چندباری از شدت تنبلی دستگیر و چندباری هم از شدت گرسنگی بیهوش شدند. بعضی موقعها فکر میکنم اگر در آن مسیر، یونانی هم وجود داشت شاید فرصتی بود تا افتخار ماراتن را هم از چنگشان در بیاوریم و روی لکهی ننگ دیرینهمان «ها» کنیم.
جاماندگی، از میدان نبرد ماراتن گرفته تا آن قهوهخانهی پاتوق کولبرها سایهبهسایه دنبالمان میآید. از افسانههای رستم و هرکول خودش را کش میدهد تا در پیغام خاله از ساحل یونان هم همراهمان باشد و آخرش هم یا بالی میشود برای پرواز یا وصلهای پاگیر، روی لبهی پرتگاه. درست مثل قایقی که گاهی بادبانش اوج میگیرد و گاهی لاشهی پف کردهای میشود، شناور بر پهنهی دریا.
[1] بیمارستان اعصاب و روان کرمانشاه
[2] محل قرار دادن خرمنها در روستا به زبان کُردی
[3] نوعی آواز باستانی کُردی که بیشتر به هنگام غم و غصه خوانده میشود

سپهر قنبری
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
